دیری نپایید که فهمیدم
ما خرچنگ هستیم؛
دنیا یک سطل!
راه نجاتی نیست.
گیر افتادهایم.
به این خاطر دارم بند و بساطم رو جمع میکنم که پس فردا قراره با احترام کامل منتقلم کنن به زندان انفرادی. میگن اونجا قراره پدرت در بیاد ولی من اینطوری فکر نمیکنم. احتمالاً اونجا یکم با تنهایی گپ بزنم. با حماقت و پشیمونی بزنیم زیر آواز و «مرغ سحر ناله سر کن» بخونیم. اگه خدا بخواد بتونم یه گچ پیدا کنم و روی دیوار، جملههای سنگین بنویسم. «در این درگه که گَه گَه کَه کُه و کُه کَه شود ناگه» و این حرفا! حالا گچ نبود اشکال نداره؛ چند بار مثل پرندهی توی قفس، خودم رو میزنم به در و دیوار تا یه جوهر قرمز و گرم گیر بیارم. اونجوری ارزش نوشتهها میره بالاتر و بار تراژدیکشون سنگینتر.
میگن یه ماهی باید اونجا بمونم تا حیوون بشم. نه؛ ببخشید! آدم بشم. گمونم نِت و تلوزیون و هرگونه ارتباط با دنیای نکبت بیرون تعطیله. پنجره منجره هم نداره. یعنی نمیفهمی شبه یا روزه. نمیفهمی چند روزه اونجایی. تازه غذات رو از دریچهی پایین در، هل میدن داخل. به عبارتی قیافهی هیچ میمونی رو قرار نیست ببینی. حالا موندم با این توصیفات، کدوم احمقی اسم اونجا رو گذاشته زندان انفرادی؟! این که با بهشت فرقی نداره!
[سکوت]
[در فکر فرو رفتن]
والا قرار بود فقط بیام یه جمله بنویسم که پس فردا دارم میرم زندان انفرادی. نمیدونم چی شد که مثل پنیر پیتزا کش اومد!
آخ! گفتم پیتزا. یادم باشه یه تیکه پیتزا توی جورابم پنهون کنم. شاید بعد عمری، شانس به روم بخنده و موقع بازرسی بدنی، متوجه اون پیتزا نشن!
هنوزم دارم چرت و پرت میگم.
خلاصه حلال کنید. ما رفتیم. نه! خواهیم رفت.... ما، یعنی من و اون پیتزایی که توی جورابمه.
اوایل اسفند ۹۶ بود که توی ویکیپدیا، زندگینامهی پروفسور خدا دوست رو خوندم. چند روز بعدش خبر رسید که ایشون فوت شدن. اواسط اسفند ۹۶ بود که باز هم توی ویکیپدیا، زندگینامهی استیون هاوکینگ رو خوندم؛ دقیقاً دو روز بعدش ایشون هم دار فانی رو وداع گفت!
خلاصه الان حدوداً سه ساله که زندگینامهی هیچ بنده خدایی رو نخوندم تا مبادا زندگیش به خطر بیفته!
اگه حس میکنید اعصاب و حوصلهٔ زندگی رو ندارید و به دنبال راه میانبُری برای خودکشی هستید، کافیه که زندگینامهی مبارکتون رو به این آدرس ارسال کنید.
با آرزوی خواندن هر چه سریعتر زندگینامهی شما
امضا: قاصدکائیل (هم وزن با عزرائیل)
تا حالا اسم گروهِ colonel bagshot به گوشتون خورده؟
این، یه گروه راک انگلیسیِ چهار نفره (امّا در آغاز، شش نفره) و تقریباً گمنام هستش که اواخر دهه 1960 و اوایل دهه 1970 فعال بوده. یعنی یه مدّت زمان کوتاه.
فقط یه آلبوم در سال 1971 منتشر کردن به نام «oh, what a lovely war» که من هنوز فرصت نکردم گوش بدم، به جز یه آهنگش. که بهترین آهنگ این آلبوم محسوب میشه و اسمش هست: Days war 6 (جنگ شش روزه)
با اینکه 49 سال از ساخت این آهنگ میگذره، امّا هنوز هم جزو بهترین آهنگهای ضدّ جنگ محسوب میشه. و این در حالیه که یه موسیقی بسیار سادهای داره که توش فقط گیتار و صدای متناوب طبل رو میشه تشخیص داد.
پس چی این آهنگ رو خاص میکنه؟
متنش! متنی که داره از چیزی حرف میزنه که قرار بود یه مذاکرهی صلحآمیز باشه اما به جنگ و بمببارانی ختم میشه که شش روز (از دوشنبه تا شنبه) به طول میانجامه. وضعیت روز به روز وخیمتر میشه؛ انسان امید داره که یه فردای بهتر میرسه و اون موقع همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه (همون "باز میشه این در، صبح میشه این شب"ـه خودمون!) امّا حقیقتِ زهرمارِ جنگ مثل پتک میخوره تو سرش و میفهمه فردایی وجود نداره. اگه وجود داشته باشه هم، نوش داروی پس از مرگ سهرابه. جملهی "Tomorrow never comes until it's too late" که مدام توی آهنگ داره تکرار میشه، همین رو میخواد بگه. این ترجمهی متنه:
At the starting of the week
At summit talks you'll hear them speak
It's only Monday
در آغاز هفته، در اوج گفتگو ها میشنوی که آنها حرف میزنند
امروز دو شنبه است
Negotiations breaking down
See those leaders start to frown
It's sword and gun day
گفتگوها شکست میخورند. آن رهبران را بنگر که شروع به اخم کردن میکنند
امروز، روز شمشیر و اسلحه است
Tomorrow never comes until it's too late
فردا هرگز نمیرسد، مگر وقتی که دیگر دیر شده باشد
You could be sitting taking lunch
The news will hit you like a punch
It's only Tuesday
تو میتوانی بشینی ناهارت را بخوری، آنگاه اخبار تو را شوکه خواهند کرد
امروز سه شنبه است
You never thought we'd go to war
After all the things we saw
It's April Fools' day
تو هرگز فکر نمیکردی که ما مجبور به جنگیدن شویم بعد از آن همه چیز که دیدیم
امروز، روز دروغ آوریل است
Tomorrow never comes until it's too late
فردا هرگز نمیرسد مگر وقتی که خیلی دیر شده باشد
We'll all go running underground
And we'll be listening for the sound
Its only Wednesday
ما همه به زیر زمین ها میگریزیم و به صدا ها گوش میسپاریم
امروز چهارشنبه است
In your shelter dimly lit
Take some wool and learn to knit
Cos its a long day
در سرپناهت چراغ کورسویی روشن کن، مقداری کاموا بردار و بافتن یاد بگیر
چرا که امروز بسیار طولانی خواهد بود
Tomorrow never comes until it's too late
فردا هرگز نمیرسد مگر آنکه بسیار دیر شده باشد
You hear a whistling overhead
Are you alive or are you dead?
It's only Thursday
صدای یک سوت را بالای سرت میشنوی، آیا زندهای یا مردهای؟
امروز پنج شنبه است
You feel the shaking of the ground
A billion candles burn around
Is it your birthday?
لرزیدن زمین را احساس میکنی، یک میلیون شمع در پیرامون سوختند
آیا امروز تولد توست؟
Tomorrow never comes until it's too late
فردا هرگز نخواهد آمد مگر آنکه بسیار دیر شده باشد
Although that shelter is your home
A living space you have outgrown
It's only Friday
با این همه، پناهگاه، خانهات است؛ یک فضای کوچک که در آن قد کشیدهای
امروز جمعه است
As you come out to the light
Can your eyes behold the sight
It must be doomsday
آیا برای تماشای نور بیرون خواهی آمد؟ چشمانت منظره را خواهد دید؟
امروز باید روز قیامت باشد!
Tomorrow never comes until it's too late
فردا هرگز نخواهد آمد مگر آنکه بسیار دیر شده باشد
Ain't it funny how men think
They made the bomb, they are extinct
Its only Saturday
بامزه نیست که انسانها چگونه فکر میکنند؟
آنها بمب ساختند [و به وسیلهٔ همان بمبها] آنها منقرض شدهاند.
امروز شنبه است
I think tomorrow's come I think its too late
به گمانم فردا رسیده است. [اما] فکر میکنم خیلی دیر شده است.
اگر مایلید، این ویدئو کلیپ رو در آپارات ببینید که شامل زیر نویس انگلیسی متن آهنگ هستش.
ویدئو کلیپ ریمیکس این آهنگ از Mahmut Orhan که در سال 2018 منتشر شده هم قشنگه و میتونید توی آپارات ببینیدش. من توسط همین بود که با ورژن اصلیِ جنگ شش روزه آشنا شدم. یه ریمیکس دیگه هم داره از Dj shadow که واسه چند سال قبله.
دانلود آهنگ/ colonel bagshot
حجم: 3.49 مگابایت
ریمیکس آهنگ/ Mahmut orhan
حجم: 10 مگابایت
خلاصه «جنگ» یه واقعهی تراژدی و ابلهانهس که دو سه تا احمق شروعش میکنن و هر موجود زندهای درش قربانی میشه به جز خودِ اون احمقها! جنگ چیز خوبی نیست و این آهنگ چقدر خوب بیانش میکنه.
+سر یه فرصت مناسب، سعی میکنم آلبومِ کاملش رو پیدا کنم. فعلاً که تا سه ماه آینده، وقتِ پلک زدنم نخواهم داشت!
+راستی حواسم نبود که قسمت نظراتِ صندوق پست رو بستم! الان بازه.
+تا پستِ مفید و پُرباری دیگر، بدرود و خدانگهدار و به امید دیدار و آره و این حرفا.
در مسیری که نمیشناختم، بیهدف راه میرفتم.
مدتی بعد بنایی را دیدم که مقابل آن، تمام انسانهای جهان صف بسته بودند. هر چه سعی کردم انتهای صف را ببینم، نتوانستم. به سمت یکی از مردانی که داخل صف بود و به نظر میرسید زبانم را بلد باشد رفتم و گفتم:
-سلام. صف نذری است؟!
چپ چپ نگاهم کرد.
-علیک سلام. نه خیر! صف کارواش است.
-کارواش؟! مگر شما ماشینید؟
خندید.
-نمیدانم. شاید!
-چرا صف بستهاید؟ در آن بنا چه خبر است؟
-گفتم که! کارواش است. مغزهایمان را شست و شو میدهند.
-شست و شوی مغزی؟! مگر میشود؟!
-میبینی که میشود.
-چه مادهی پاککنندهای این توانایی را دارد؟
-فرمول سرّیاش پیچیده است. کمی رسانه؛ مقدار زیادی تاریخ؛ به علاوهی چیزهای دیگری که خدا میداند! اندکی هم زرق و برق به آن میافزایند تا از ظاهر زشتش کاسته شود.
با گیجی اطرافم را نگریستم. چند متر آنطرفتر، بنایی را دیدم که اطرافش هیچ آدمیزادی یافت نمیشد. به آنجا اشاره کردم و پرسیدم:
-آن بنا چیست؟ یک کارواش متروکه؟
-نه. آنجا بنای روشن فکریست. مغز را روشن میکنند.
-خب چرا کسی خواستارش نیست؟
-روشن شدن مغز که به درد نمیخورد! اصل، پاکیزه بودن مغز است وگرنه چراغ را که دیگران هم میتوانند برایمان نگاه دارند و مسیرمان را روشن سازند.
-منظورت از دیگران چیست؟
-خانواده، دین، عرف جامعه، نوشتههایی از گذشته و واجدان قدرت.
-اینطور که به نظر میرسد، انگار بارِ اولت نیست که به کارواش مراجعه میکنی!
باز هم خندید.
-بله. با احتساب اینبار، میشود دفعهی سوم.
کمی نگاهش کردم. سپس بدون هیچ حرفی به راه افتادم. چند ساعتی طول کشید تا اینکه به انتهای صف رسیدم. ایستادم و مانند دیگران منتظر ماندم.
پیش از خوندن این پُست، بد نیست اگر این قسمت رو که جدیداً به منوی وبلاگ اضافه کردم، بخونید تا دچار سردرگمی نشید. از این به بعد، شکل پُستها یکم عوض میشه. دلیلش هم بماند!
#ویلیام
هی نشستهاند و زیر گوشم وِر میزنند. آدمها را میگویم. وِر وِر وِر! با خود نمیگویند به قیافهی زاقارت این پسر میخورد که بخواهد تلاوتهای ما را گوش کند؟! اصلاً مگر چند پاره استخوانِ به هم مفصل شده و تعدادی ماهیچه تا چه اندازه میتوانند خستگی ناپذیر باشند؟!
کاسهٔ صبرم که متلاشی میشود رشتهٔ سخنانشان را پاره میکنم، انگشت اشارهام را میگذارم روی بینی خود، چشمانم را گرد میکنم و صدایی مثلِ «ششششـــ....» از میان لبهایم خارج میشود. در اینگونه وقتها، نود و نه درصدشان ابتدا جا میخورند، سپس به تریج قبایشان بر میخورد، اخم میکنند و تشر میزنند: «دیوانه!» بعدش ترکم میکنند. من میمانم و یک گوشهی خالی و زمزمهای که میپیچد:
و بالأخره آرامش ...رامش... امش... مش... ـِش... ششششـــ...
از حق نگذریم، این انسانها هر چقدر هم ور بزنند، دیوانه بودنم را راست میگویند! من دیوانهام. دیوانهی آرامش. هر آنچه که مرا به آرامش برساند را میپرستم. هر آنچه که باعث ترک خوردن شیشهی نازک آرامشم شود را به درک میفرستم. اصلاً من میمیرم برای آن لحظه از نیمه شب که در خیابانها پرنده پر نمیزند، تمام انسانها خوابند، من قدم میزنم و میزنم و میزنم تا جایی که به بنبستی برسم و کسی هم نیست که اعصابم را خط خطی کند. من بیزارم از آن لحظه از صبح که خیابان پُر میشود از آن موجودات و آلودگیهای صوتیشان.
گاهی به این میاندیشم که شاید در زندگی پیشینم یک خفاش بودهام! چرا که روزها در پستوی خانه پناه میگیرم و شبها اعلام وجود میکنم. من حتی موسیقیهایی که گوش میدهم نیز بیکلام هستند! دلم میخواهد به آواز بیکلام سازها گوش فرا دهم و خودم حدس بزنم که نوازنده چه میخواهد بگوید، نه اینکه آن وسط، یک آدم، مُشتی چرت و پرتِ از بر شده را مثل طوطی برایم تکرار کند! من درد و دلِ ناگفتهی مستور در میان کلاویههای پیانو و تارهای سنتور را بهتر درک میکنم تا آن چند بیتِ بیقافیهی داخل موسیقیهای باکلام که پا میگذارند روی گلوی آرامش نمادینم.
به درک که از کوهِ زندگی آویزانم و پاهایم تا زمینِ خلأ، یک متر بیشتر فاصله ندارد! من به این ریسمان پوسیدهی آرامشی که دو دستی آن را چسبیدهام، دلخوشم و راضی. دست از سرم بردارید. اینقدر زیر گوشم ور نزنید. بروید. بروید.
آدمیزاد فقط میخواست یه روز بیشتر زندگی کنه.
بعد از اون بود که اولین دروغ گفته شد. اولین کلاه برداشته شد. اولین حق خورده شد. اولین سکه تولید شد و اولین جنایت انجام شد.
+یکم گوش بدیم؟
[موسیقی بیکلام The night story teller اثر مهرزاد خواجه امیری]
میدانم کلیشه شده است؛ اینکه تا یکم سنشان میرود بالا و کاسهٔ صبرشان لبریز میشود، میآیند و مینویسند کاش دوباره به دوران کودکی بازگردیم.
اعداد داخل شناسنامهام نشان میدهد سنم خیلی هم بالا نیست. اما کاسهی صبرم...اِی! بگی نگی لبریز شده است.
دلم میخواهد برگردم به آن زمانی که کودکانه فکر میکردم. همان دورانی که به قدری کوچک بودم که خیال میکردم همهی انسانها مؤنث هستند و وقتی از دست شوخیهای عمویم عاصی میشدم، چشم غره میرفتم و میگفتم: «دختر بدی شدیها، عمو!»
#خانم زهرا
یادش بخیر. یک استاد ادبیات داشتیم، حرفهای فرا دیپلم میزد. یعنی ما عموماً نمیفهمیدیم چه میگوید چرا که او خیلی ثقیل حرف میزد. درس زندگی میداد. یک روز برگشت گفت:
« انسانها به چهار دسته تقسیم میشوند:
آنهایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند، خب نیستند دیگر!
آنهایی که وقتی هستند، نیستند. اما وقتی نیستند، هستند!
آنهایی که وقتی هستند، نیستند. وقتی نیستند، باز هم نیستند!
آنهایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند هم هستند! »
این را که گفت، ما مثل بُز نگاهش کردیم!
گفتم که! حرفهایش فرا دیپلم بود و ما هنوز دیپلم نگرفته بودیم.
در ادامه گفت:
« عموم مردم، جزو دستهی اول هستند. دستهی دوم متعلق به آن آدمهاییست که تا وقتی در قید حیات هستند، ارزششان را نمیدانیم؛ اما همین که میمیرند، میشوند عزیز دُردانه! دستهی سوم خیلی نابودند. سعی کنید جزو دستهی سوم نباشید. اما دستهی چهارم، که خیلی هم خاص است، از آنِ کسانیست که در جهان به تعداد انگشت شمار وجود دارند.»
توضیح بیشتری نداد.
دوست داشتم دستهی چهارم را بیشتر توضیح دهد. دستهی دوم تأمل برانگیز بودند. میتوانم چندین اسم نام ببرم اما طبق معمول همیشه، دهانم را بسته نگه میدارم.
کلاس که تمام شد، دویدم پیش استاد تا سؤالی بپرسم. مکث کرد و در چهرهام دقیق شد. پرسید «اسم تو چه بود؟ فاطمه؟»
نه؛ من فاطمه نبودم. نامم را گفتم اما دیگر یادم نیست که سؤالم را پاسخ گفت یا نه. چون تنها به یک چیز فکر میکردم: به دستهی سوم...
+ گوشدادنش ضرری نداره. نوازندهاش یک خانم ویولونیست ایرانیـه.
بارون میومد. صداش مثل موسیقی بود. منم که میمیرم برای موسیقی بیکلام، چه برسه به اینکه نوازندهاش طبیعت باشه! پس درِ بالکن اتاقم رو باز کردم و به ادامهی درس خوندن پرداختم. مدتی به همین منوال گذشت. با سرد شدن هوای داخل اتاق، ناچار شدم که ببندمش.
باز سرم توی کتاب بود که دیدم یه حشرهی کوچیک و سیاه، توی حد فاصل بین پردهی حریری سفید و درِ شیشهای بالکن، پرواز میکنه. هی مینشست روی شیشه. بال بال میزد. تقلا میکرد تا بره بیرون. حتماً توی دل با خودش میگفته که «این چیه که سدّ راهم شده؟!»
چند ثانیهای نگاهش کردم. یه نیرویی از اعماق وجودم داشت وادارم میکرد که برم اسپری حشره کش رو بیارم. آخه میدونید؟ من از حشرهها متنفرم. از زیباترینش که پروانه باشه بگیر تا زشتترینش که سوسک باشه. دست خودم نیست. اگه بفهمم یه حشره توی محیطی که من هستم حضور داره، وحشت میکنم. اصلاً انقدری از این موجودات _که متنوعترین گونهی زمیناند!_ بدم میاد که اکثر اوقات حتی نمیتونم بکشمشون! یعنی دست به دامن اطرافیان میشم که هر چه سریعتر دخلشون رو بیارند و متلکهای «از چیزی که چندین برابر ازش بزرگتری میترسی؟! ها ها!» رو به جون میخرم.
خلاصه که اینبار اماّ، اینکار رو نکردم.
بلند شدم و پرده رو آروم زدم کنار. درِ بالکن رو باز کردم. یک ربعِ تمام، درگیر این بودم که بدونِ دست زدن یا نزدیک شدن، راهنماییش کنم بره بیرون!
همینکه رفت، با آرامش سرِ درسم نشستم.
مهم نبود که شاید اون حشره چند دقیقه بعد توسط یه جونور دیگه خورده بشه! یا اینکه توسط یه انسانِ ابلهِ خودخواهِ دیگه _که از حشرهها متنفره_ کشته بشه!
مهم این بود که اینبار، اون ابلهِ خودخواه من نبودم.
اگر همین امروز قراره بمیره، حداقل قاتلش من نیستم.