بارون میومد. صداش مثل موسیقی بود. منم که میمیرم برای موسیقی بیکلام، چه برسه به اینکه نوازندهاش طبیعت باشه! پس درِ بالکن اتاقم رو باز کردم و به ادامهی درس خوندن پرداختم. مدتی به همین منوال گذشت. با سرد شدن هوای داخل اتاق، ناچار شدم که ببندمش.
باز سرم توی کتاب بود که دیدم یه حشرهی کوچیک و سیاه، توی حد فاصل بین پردهی حریری سفید و درِ شیشهای بالکن، پرواز میکنه. هی مینشست روی شیشه. بال بال میزد. تقلا میکرد تا بره بیرون. حتماً توی دل با خودش میگفته که «این چیه که سدّ راهم شده؟!»
چند ثانیهای نگاهش کردم. یه نیرویی از اعماق وجودم داشت وادارم میکرد که برم اسپری حشره کش رو بیارم. آخه میدونید؟ من از حشرهها متنفرم. از زیباترینش که پروانه باشه بگیر تا زشتترینش که سوسک باشه. دست خودم نیست. اگه بفهمم یه حشره توی محیطی که من هستم حضور داره، وحشت میکنم. اصلاً انقدری از این موجودات _که متنوعترین گونهی زمیناند!_ بدم میاد که اکثر اوقات حتی نمیتونم بکشمشون! یعنی دست به دامن اطرافیان میشم که هر چه سریعتر دخلشون رو بیارند و متلکهای «از چیزی که چندین برابر ازش بزرگتری میترسی؟! ها ها!» رو به جون میخرم.
خلاصه که اینبار اماّ، اینکار رو نکردم.
بلند شدم و پرده رو آروم زدم کنار. درِ بالکن رو باز کردم. یک ربعِ تمام، درگیر این بودم که بدونِ دست زدن یا نزدیک شدن، راهنماییش کنم بره بیرون!
همینکه رفت، با آرامش سرِ درسم نشستم.
مهم نبود که شاید اون حشره چند دقیقه بعد توسط یه جونور دیگه خورده بشه! یا اینکه توسط یه انسانِ ابلهِ خودخواهِ دیگه _که از حشرهها متنفره_ کشته بشه!
مهم این بود که اینبار، اون ابلهِ خودخواه من نبودم.
اگر همین امروز قراره بمیره، حداقل قاتلش من نیستم.