رَفْرَفْه‌ی حُروفْ

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ویلیام» ثبت شده است.

آنجا، جا نیست. مکان نیست. یعنی به نزد خود کلمه‌ی مکان هم بروی و به آنجا به عنوان یک مکان اشاره کنی، قاطعانه انکار خواهد کرد. آن چند میلیون سال، سال نیست. زمان نیست. اگر خلاف این را نزد زمان ادعا کنی، چپ چپ نگاهت خواهد کرد.
در آن چیز _که نه مکان قبولش دارد و نه زمان_ موجوداتی زندگی می‌کنند. زندگی نه! مُردگی! شاید هم تخریب کنندگی! مدام دارند تخریب می‌کنند، خب! زمین را، آسمان را، عشق را، جان را، اعتماد را، عدالت را، آن‌ها را، آن‌ها را، آن‌ها را.
بله؛ بله. عجب معادل خوبی برای "زندگی کردن" پیدا کردم! زین پس کسی سنم را بپرسد، خواهم گفت «من ایکس سال است که دارم تخریب کنندگی می‌کنم»! تا حساب کار، دستشان بیاید.
چه داشتم می‌گفتم؟!...هان!
در آن چیز _که نه مکان قبولش دارد نه زمان_ موجوداتی هستند که همه‌ چیز خوارند. گوشت حیوان زبان بسته را می‌خورند، علف می‌خورند، مغز را می‌خورند، جان را می‌جوند، حق را تف می‌کنند، یک گاز از زمین می‌زنند و یک گاز از آسمان. اصلاً کجای کاری؟ تفریح محبوبشان این است که حرف را نشخوار نکرده، بالا بیاورند! اگر بخواهم منظورم را به طور مؤدبانه برسانم، باید بگویم که بعضی‌هاشان _هنگام اظهار نظر و اظهار وجود کردن_ کود حیوانی و گیاهی و انسانی به همراه نان اضافه نیز می‌خورند. تازه به همین هم اکتفا نمی‌کنند و به کرّات، خودخوری می‌کنند. کارد بخورد به شکمشان! بس که فکشان مدام می‌جنبد.

من به قشر خاصی اشاره نمی‌کنم. فردا نیایید یقه‌مان را بچسبید و بگویید ویلیام ما را شست و گذاشت گوشه‌ای. اصلاً چه کسی گفت که دارم از انسان‌ها حرف می‌زنم؟!

خلاصه این همه نطق کردم تا بگویم این چیز _که نه مکان قبولش دارد نه زمان_ کاملاً زاده‌ی تخیلات شخص خودم است و به حدی تلخ و تخیلی است که حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند وجود خارجی داشته باشد. مگر آنکه شما با خواندن توضیحاتم یاد چیزی که وجود دارد افتاده باشید. 

نکند افتادید؟   

پیش از خوندن این پُست، بد نیست اگر این قسمت رو که جدیداً به منوی وبلاگ اضافه کردم، بخونید تا دچار سردرگمی نشید. از این به بعد، شکل پُست‌ها یکم عوض می‌شه. دلیلش هم بماند!

 

#ویلیام

 

هی نشسته‌اند و زیر گوشم وِر می‌زنند. آدم‌ها را می‌گویم. وِر وِر وِر! با خود نمی‌گویند به قیافه‌ی زاقارت این پسر می‌خورد که بخواهد تلاوت‌های ما را گوش کند؟! اصلاً مگر چند پاره استخوانِ به هم مفصل شده و تعدادی ماهیچه تا چه اندازه می‌توانند خستگی نا‌پذیر باشند؟! 

کاسهٔ صبرم که متلاشی می‌شود رشتهٔ سخنانشان را پاره می‌کنم، انگشت اشاره‌ام را می‌گذارم روی بینی‌‌ خود، چشمانم را گرد می‌کنم و صدایی مثلِ «ش‌ش‌ش‌شـــ....» از میان لب‌هایم خارج می‌شود. در اینگونه وقت‌ها، نود و نه درصدشان ابتدا جا می‌خورند، سپس به تریج قبایشان بر می‌خورد، اخم می‌کنند و تشر می‌زنند: «دیوانه!» بعدش ترکم می‌کنند. من می‌مانم و یک گوشه‌ی خالی و زمزمه‌ای که می‌پیچد:

و بالأخره آرامش ...رامش... امش... مش... ـِش... ش‌ش‌ش‌شـــ...

از حق نگذریم، این انسان‌ها هر چقدر هم ور بزنند، دیوانه بودنم را راست می‌گویند! من دیوانه‌ام. دیوانه‌ی آرامش. هر آنچه که مرا به آرامش برساند را می‌پرستم. هر آنچه که باعث ترک خوردن شیشه‌ی نازک آرامشم شود را به درک می‌فرستم‌. اصلاً من می‌میرم برای آن لحظه از نیمه شب که در خیابان‌ها پرنده پر نمی‌زند، تمام انسان‌ها خوابند، من قدم می‌زنم و می‌زنم و می‌زنم تا جایی که به بن‌بستی برسم و کسی هم نیست که اعصابم را خط خطی کند. من بیزارم از آن لحظه از صبح که خیابان پُر می‌شود از آن موجودات و آلودگی‌های صوتی‌شان. 

گاهی به این می‌اندیشم که شاید در زندگی پیشینم یک خفاش بوده‌ام! چرا که روزها در پستوی خانه پناه می‌گیرم و شب‌ها اعلام وجود می‌کنم. من حتی موسیقی‌هایی که گوش می‌دهم نیز بی‌کلام هستند! دلم می‌خواهد به آواز بی‌کلام سازها گوش فرا دهم و خودم حدس بزنم که نوازنده چه می‌خواهد بگوید، نه اینکه آن وسط، یک آدم، مُشتی چرت و پرتِ از بر شده را مثل طوطی برایم تکرار کند! من درد و دلِ ناگفته‌ی مستور در میان کلاویه‌های پیانو و تارهای سنتور را بهتر درک می‌کنم تا آن چند بیتِ بی‌قافیه‌ی داخل موسیقی‌های باکلام که پا می‌گذارند روی گلوی آرامش نمادینم.

به درک که از کوهِ زندگی آویزانم و پاهایم تا زمینِ خلأ، یک متر بیشتر فاصله ندارد! من به این ریسمان پوسیده‌ی آرامشی که دو دستی آن را چسبیده‌ام، دلخوشم و راضی. دست از سرم بردارید. اینقدر زیر گوشم ور نزنید. بروید. بروید.