برای بار هزارم پرسید:
-حالت خوبه؟
مانند دیوانهها سر تکان دادم و صدای خندهام بلند شد.
طاقتش طاق شد. وانگهی برآشفت و فریاد زد:
- افسردهی بدبخت!
دستانم را به هم کوبیدم و با شدت بیشتری خندیدم. دست خودم نبود. آنقدر خندیدم که دهانم پاره شد و اشک از چشمانم سرازیر. سرم را خم کرده بودم. موهای کوتاهی که به تازگی رنگشان کرده بودم، ریخته بودند جلوی صورتم. ثانیهای بعد، نفهمیدم چه شد! دیدم صدای "ها ها" و "هق هق" آمیخته شده و در فضای اتاق تاریکِ فاقد روزن، پیچیده است. دیدم افتادهام به پای او و در حالی که طوری اشک میریختم که انگار دارم درد میکشم، با صدایی که متعلق به من نبود، نالیدم:
- کمکم کن!
دستی جلوی چشمانم تکان خورد؛ هشیار شدم. زمانی که دید به او نگاه میکنم، گفت:
-لوسی! حواست کجاست؟
سپس برای بار هزارم پرسید:
-حالت خوبه؟
با گیجی لبخند زدم. چشم چرخاندم و به اتاقم که به قول مادرم "نورگیر" بود و دو عدد پنجرهی قدی در دیوارش جا خوش کرده بود، نگاهی انداختم. در همان حال پاسخ دادم:
- آره. خوبم!