رَفْرَفْه‌ی حُروفْ

۷ مطلب با موضوع «ترشحات مغزی» ثبت شده است.

تصور کنید که تمام ثروت‌های جهان ته کشیده است. نه پولی هست، نه سکه‌ای و نه بانکی. آخرین کیسهٔ‌ پول موجود در جهان، در دستان شماست. به انسان‌ها بگویید این کیسهٔ پول به کسی می‌رسد که به جز من، تنها بازماندهٔ روی کره‌ی زمین باشد. (فرضاً دستشان به شما نمی‌رسد و جان خودتان در امان است.) آنگاه کافیست یک گوشه لم بدهید تا یک فیلم زندهٔ جنایی و تراژدی را تماشا کنید و ببینید که این موجودات گرسنه، چگونه برای چنگ زدن به آخرین ریسمان‌های بقا، مغز یکدیگر را متلاشی می‌کنند و از تپه‌ی جسدهای یکدیگر برای رسیدن به آن کیسهٔ پول بالا می‌روند...!

​​​

در مسیری که نمی‌شناختم، بی‌هدف راه می‌رفتم.

مدتی بعد بنایی را دیدم که مقابل آن، تمام انسان‌های جهان صف بسته بودند. هر چه سعی کردم انتهای صف را ببینم، نتوانستم. به سمت یکی از مردانی که داخل صف بود و به نظر می‌رسید زبانم را بلد باشد رفتم و گفتم:
-سلام. صف نذری است؟!
چپ چپ نگاهم کرد.
-علیک سلام‌. نه خیر! صف کارواش است.
-کارواش؟! مگر شما ماشینید؟
خندید.
-نمی‌دانم. شاید!
-چرا صف بسته‌اید؟ در آن بنا چه خبر است؟
-گفتم که! کارواش است. مغزهایمان را شست و شو می‌دهند.
-شست و شوی مغزی؟! مگر می‌شود؟!
-می‌بینی که می‌شود.
-چه ماده‌ی پاک‌کننده‌ای این توانایی را دارد؟
-فرمول سرّی‌اش پیچیده است. کمی رسانه؛ مقدار زیادی تاریخ؛ به علاوه‌ی چیزهای دیگری که خدا می‌‌داند! اندکی هم زرق و برق به آن می‌افزایند تا از ظاهر زشتش کاسته شود.
با گیجی اطرافم را نگریستم. چند متر آنطرف‌تر، بنایی را دیدم که اطرافش هیچ آدمیزادی یافت نمی‌شد. به آنجا اشاره کردم و پرسیدم:
-آن بنا چیست؟ یک کارواش متروکه؟
-نه. آنجا بنای روشن فکریست. مغز را روشن می‌کنند.
-خب چرا کسی خواستارش نیست؟
-روشن شدن مغز که به درد نمی‌خورد! اصل، پاکیزه بودن مغز است وگرنه چراغ را که دیگران هم می‌توانند برایمان نگاه دارند و مسیرمان را روشن سازند.
-منظورت از دیگران چیست؟
-خانواده، دین، عرف جامعه، نوشته‌هایی از گذشته و واجدان قدرت.
-اینطور که به نظر می‌رسد، انگار بارِ اولت نیست که به کارواش مراجعه می‌کنی!
باز هم خندید.
-بله. با احتساب اینبار، می‌شود دفعه‌ی سوم.
کمی نگاهش کردم. سپس بدون هیچ حرفی به راه افتادم. چند ساعتی طول کشید تا اینکه به انتهای صف رسیدم. ایستادم و مانند دیگران منتظر ماندم.

 

آدمیزاد فقط می‌خواست یه روز بیشتر زندگی کنه.
بعد از اون بود که اولین دروغ گفته شد. اولین کلاه برداشته شد. اولین حق خورده شد. اولین سکه تولید شد و اولین جنایت انجام شد.

 

+یکم گوش بدیم؟

[موسیقی بیکلام The night story teller اثر مهرزاد خواجه امیری]

#خانم زهرا

 

یادش بخیر. یک استاد ادبیات داشتیم، حرف‌های فرا دیپلم می‌زد. یعنی ما عموماً نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید چرا که او خیلی ثقیل حرف می‌زد. درس زندگی می‌داد. یک روز برگشت گفت:

« انسان‌ها به چهار دسته تقسیم می‌شوند:

آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند، خب نیستند دیگر!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. اما وقتی نیستند، هستند!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. وقتی نیستند، باز هم نیستند!
آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند هم هستند! »

این را که گفت، ما مثل بُز نگاهش کردیم!
گفتم که! حرف‌هایش فرا دیپلم بود و ما هنوز دیپلم نگرفته بودیم.
در ادامه‌ گفت:

« عموم مردم، جزو دسته‌ی اول هستند. دسته‌ی دوم متعلق به آن آدم‌هاییست که تا وقتی در قید حیات هستند، ارزششان را نمی‌دانیم؛ اما همین که می‌میرند، می‌شوند عزیز دُردانه! دسته‌ی سوم خیلی نابودند. سعی کنید جزو دسته‌ی سوم نباشید. اما دسته‌ی چهارم، که خیلی هم خاص است، از آنِ کسانیست که در جهان به تعداد انگشت شمار وجود دارند.»

توضیح بیشتری نداد.
دوست داشتم دسته‌ی چهارم را بیشتر توضیح دهد. دسته‌ی دوم تأمل برانگیز بودند. می‌توانم چندین اسم نام ببرم اما طبق معمول همیشه، دهانم را بسته نگه می‌دارم.
کلاس که تمام شد، دویدم پیش استاد تا سؤالی بپرسم. مکث کرد و در چهره‌ام دقیق شد. پرسید «اسم تو چه بود؟ فاطمه؟»
نه؛ من فاطمه نبودم. نامم را گفتم اما دیگر یادم نیست که سؤالم را پاسخ گفت یا نه. چون تنها به یک چیز فکر می‌کردم: به دسته‌ی سوم...

 

+ گوش‌دادنش ضرری نداره. نوازنده‌اش یک خانم ویولونیست ایرانی‌ـه.

بارون میومد. صداش مثل موسیقی بود. منم که میمیرم برای موسیقی بیکلام، چه برسه به اینکه نوازنده‌اش طبیعت باشه! پس درِ بالکن اتاقم رو باز کردم و به ادامه‌ی درس خوندن پرداختم. مدتی به همین منوال گذشت. با سرد شدن هوای داخل اتاق، ناچار شدم که ببندمش. 

باز سرم توی کتاب بود که دیدم یه حشره‌ی کوچیک و سیاه، توی حد فاصل بین پرده‌ی حریری سفید و درِ شیشه‌ای بالکن، پرواز میکنه. هی می‌نشست روی شیشه. بال بال میزد. تقلا می‌کرد تا بره بیرون. حتماً توی دل با خودش می‌گفته که «این چیه که سدّ راهم شده؟!»

چند ثانیه‌ای نگاهش کردم. یه نیرویی از اعماق وجودم داشت وادارم می‌کرد که برم اسپری حشره کش رو بیارم. آخه می‌دونید؟ من از حشره‌ها متنفرم. از زیباترینش که پروانه باشه بگیر تا زشت‌ترینش که سوسک باشه. دست خودم نیست. اگه بفهمم یه حشره توی محیطی که من هستم حضور داره، وحشت می‌کنم. اصلاً انقدری از این موجودات _که متنوع‌ترین گونه‌ی زمین‌اند!_ بدم میاد که اکثر اوقات حتی نمی‌تونم بکشمشون! یعنی دست به دامن اطرافیان میشم که هر چه سریع‌تر دخلشون رو بیارند و متلک‌های «از چیزی که چندین برابر ازش بزرگتری می‌ترسی؟! ها ها!» رو به جون می‌خرم. 

خلاصه که اینبار اماّ، اینکار رو نکردم‌.

بلند شدم و پرده رو آروم زدم کنار. درِ بالکن رو باز کردم. یک ربعِ تمام، درگیر این بودم که بدونِ دست زدن یا نزدیک شدن، راهنماییش کنم بره بیرون! 

همینکه رفت، با آرامش سرِ درسم نشستم. 

مهم نبود که شاید اون حشره چند دقیقه بعد توسط یه جونور دیگه خورده بشه! یا اینکه توسط یه انسانِ ابلهِ خودخواهِ دیگه _که از حشره‌ها متنفره_ کشته بشه! 

مهم این بود که اینبار، اون ابلهِ خودخواه من نبودم. 

اگر همین امروز قراره بمیره، حداقل قاتلش من نیستم.

اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 

احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من «گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید «چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید «این یک راز است!»

 

 

+گوش کنیم :) 

اگر به موسیقی بیکلام ویالون علاقه دارید، این آهنگ می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. (روی کلمه‌ی آهنگ کلیک کنید)

مشخصات: آهنگ Lost tales آلبوم Awakening از فردریکو مکوزی

می‌گوید:

-بزرگترین رؤیات چیه؟ 
نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
-اینکه یه پروانه باشم.
بلافاصله می‌پرسد:
-چرا؟ 
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.
-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.
صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: 
-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! 
-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانواده‌ام هستم و اون‌هارو می‌پرستم. دوست‌های خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم. 
-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!
در دل پاسخ دادم "از تنها چیزی که راضی نیستم، «خودم» هستم! " اما به زبان گفتم:
- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کننده‌اس. احتمالا پروانه‌ها هم به این موضوع پی بردن.
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم. 
پروانه رفته بود.