رَفْرَفْه‌ی حُروفْ

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمانی که زنده بودم» ثبت شده است.

  برای بار هزارم پرسید:

-حالت خوبه؟

مانند دیوانه‌ها سر تکان دادم و صدای خنده‌ام بلند شد.

طاقتش طاق شد. وانگهی برآشفت و فریاد زد:

- افسرده‌ی بدبخت!

دستانم را به هم کوبیدم و با شدت بیشتری خندیدم. دست خودم نبود. آنقدر خندیدم که دهانم پاره شد و اشک از چشمانم سرازیر. سرم را خم کرده بودم. موهای کوتاهی که به تازگی رنگشان کرده بودم، ریخته بودند جلوی صورتم. ثانیه‌ای بعد، نفهمیدم چه شد! دیدم صدای "ها ها" و "هق هق" آمیخته شده و در فضای اتاق تاریکِ فاقد روزن، پیچیده است. دیدم افتاده‌ام به پای او و در حالی که طوری اشک می‌ریختم که انگار دارم درد می‌کشم، با صدایی که متعلق به من نبود، نالیدم:

- کمکم کن!

 

  دستی جلوی چشمانم تکان خورد؛ هشیار شدم. زمانی که دید به او نگاه می‌کنم، گفت:

-لوسی! حواست کجاست؟

سپس برای بار هزارم پرسید: 

-حالت خوبه؟

با گیجی لبخند زدم. چشم چرخاندم و به اتاقم که به قول مادرم "نورگیر" بود و دو عدد پنجره‌ی قدی در دیوارش جا خوش کرده بود، نگاهی انداختم. در همان حال پاسخ دادم:

- آره. خوبم!