رَفْرَفْه‌ی حُروفْ

می‌گوید:

-بزرگترین رؤیات چیه؟ 
نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
-اینکه یه پروانه باشم.
بلافاصله می‌پرسد:
-چرا؟ 
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.
-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.
صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: 
-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! 
-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانواده‌ام هستم و اون‌هارو می‌پرستم. دوست‌های خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم. 
-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!
در دل پاسخ دادم "از تنها چیزی که راضی نیستم، «خودم» هستم! " اما به زبان گفتم:
- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کننده‌اس. احتمالا پروانه‌ها هم به این موضوع پی بردن.
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم. 
پروانه رفته بود.