در مسیری که نمیشناختم، بیهدف راه میرفتم.
مدتی بعد بنایی را دیدم که مقابل آن، تمام انسانهای جهان صف بسته بودند. هر چه سعی کردم انتهای صف را ببینم، نتوانستم. به سمت یکی از مردانی که داخل صف بود و به نظر میرسید زبانم را بلد باشد رفتم و گفتم:
-سلام. صف نذری است؟!
چپ چپ نگاهم کرد.
-علیک سلام. نه خیر! صف کارواش است.
-کارواش؟! مگر شما ماشینید؟
خندید.
-نمیدانم. شاید!
-چرا صف بستهاید؟ در آن بنا چه خبر است؟
-گفتم که! کارواش است. مغزهایمان را شست و شو میدهند.
-شست و شوی مغزی؟! مگر میشود؟!
-میبینی که میشود.
-چه مادهی پاککنندهای این توانایی را دارد؟
-فرمول سرّیاش پیچیده است. کمی رسانه؛ مقدار زیادی تاریخ؛ به علاوهی چیزهای دیگری که خدا میداند! اندکی هم زرق و برق به آن میافزایند تا از ظاهر زشتش کاسته شود.
با گیجی اطرافم را نگریستم. چند متر آنطرفتر، بنایی را دیدم که اطرافش هیچ آدمیزادی یافت نمیشد. به آنجا اشاره کردم و پرسیدم:
-آن بنا چیست؟ یک کارواش متروکه؟
-نه. آنجا بنای روشن فکریست. مغز را روشن میکنند.
-خب چرا کسی خواستارش نیست؟
-روشن شدن مغز که به درد نمیخورد! اصل، پاکیزه بودن مغز است وگرنه چراغ را که دیگران هم میتوانند برایمان نگاه دارند و مسیرمان را روشن سازند.
-منظورت از دیگران چیست؟
-خانواده، دین، عرف جامعه، نوشتههایی از گذشته و واجدان قدرت.
-اینطور که به نظر میرسد، انگار بارِ اولت نیست که به کارواش مراجعه میکنی!
باز هم خندید.
-بله. با احتساب اینبار، میشود دفعهی سوم.
کمی نگاهش کردم. سپس بدون هیچ حرفی به راه افتادم. چند ساعتی طول کشید تا اینکه به انتهای صف رسیدم. ایستادم و مانند دیگران منتظر ماندم.