آدم احساس غریبی میکند وقتی میبیند پس از مدتها از دروازهی زندان رد شده و آزاد میشود اما کسی را در انتظار خود نمیبیند هیچ؛ بلکه بالکل فراموش شده است.
چشم باز کردم. دیدم در جهان ناشناختهای هستم. همانجا که نه زمان قبولش دارد و نه مکان. هیچ کدام گردن نمیگیرند. اهالیاش همه چیزخوارند. گوشت میخورند، گیاه میخورند، مغز میخورند، حق میخورند. خودخوری هم به کرّات مشاهده شده.
من چشم باز کردم. دیدم در جهان ناشناختهای هستم. همانجا که نه زمان قبولش دارد، نه مکان، و نه آنجایی که نه زمان قبولش دارد و نه مکان! کوچک بود. قفس بود. جا نبود. تاریک بود. ابتدا خیال کردم تنها هستم. تا ۱۶ سالِ تمام، همین عقیده را داشتم. تا این که شبی زمزمهای شنیدم. زمزمههایی شنیدم. یک مرد و یک زن. یک مرد و یک زن و یک دخترک و یک دخترک دیگر. دو تا مرد و یک پیرزن. پچ پچ پچ پچ پچ. نفهمیدم چه شد؛ دیدم خودم هم دیگر دارم با آنها زمزمه میکنم. تاریک بود. کوچک بود. جا نبود. خواه ناخواه دهانمان را دمِ گوشِ یکدیگر چسبانده بودیم. گفتم تاریک بود؟ بله. گفتم. ما به لباس یکدیگر چنگ زده بودیم تا یکدیگر را گم نکنیم. حال آنکه اصلاً جایی برای فرار کردن یا گم شدن نبود. اما دلخوش بودیم دیگر.
ما زمزمه میکردیم. در جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان. حتی ما هم قبولش نداشتیم. گاهی چنگ میزدیم به دیوارههای آن. لگد میزدیم. کفر میگفتیم. اما دست از زمزمه کردن هم برنمیداشتیم. آنجا را نه زمان قبول داشت و نه مکان و نه ما، ولی ما به آن انس پیدا کرده بودیم. پچ پچ پچ پچ پچ. این صدایی بود که در آن قفس شنیده میشد. ما میدانستیم که زندانبان نیز قادر به شنیدن زمزمههاست. یعنی خودش از این موضوع خبر نداشت اما میفهمید دیگر. ما میشنیدیم زندانبان گاهی فریاد میزند. گاهی میخندد. گریه میکند. بسیار گریه میکند. یکبار نزدیک بود سیل ببرد ما را. یکبار نه! چندین بار. ولی ما حتی در ژرفای دریای اشکهای اون نیز دست از زمزمه کردن برنداشتیم. نه تنها برنداشتیم؛ بلکه صدایمان را بلندتر کردیم.
ما حبس شده بودیم در جایی که نه زمان قبولش داشت و نه مکان و نه ما. حتی خود زندانبان هم قبولش نداشت. شاید بیشتر از ما. رژیم غذاییاش گوشت، گیاه، مغز و خودخوری بود. نمیدانم از کجا فهمیدیم. اما فهمیدیم. ما بدون آنکه بدانیم؛ اون را از بر هستیم. حتی گاهی شک میکنیم که نکند ما خودِ او هستیم؟ نکند ما همه زندانبانهایی هستیم که در گوش هم زمزمه میکنند؟ بعید نبود. اینجا تاریک است. چیزی نمیبینیم. ممکن است هر اتفاقی بیفتد.
اینجا جا ندارد. ما به لباسهای چنگ میزنیم. گاهی به دیوارههای زندان. جای ناخنهایمان میماند و حتی ذرهای کمرنگ نمیشود. تاریک است و ما چیزی نمیبینیم ولی خب این را هم به طرز عجیبی میدانیم. ما چند نفر هستیم. چند مرد و چند زن. یک دخترک و یک میانسال. یک پیرزنی که همین اطراف پرسه میزند. ویلیام و الکساندر و خانمزهرا و لوسی و یدالله و اضافی و علامت سؤال و مست و قاصدک و لاجورد و پیرزنی که نامش را نمیدانم و شاید حتی وجود خارجی ندارد. ما مدام در حال زمزمه کردن هستیم. رژیم غذاییمان مغز است. تنها، مغز.
ما اینجا حبس شدیم در جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان و نه همان جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان و نه حتی خود ما و زندانبان عزیزمان. ما مدام در حال زمزمه کردن هستیم. اینجا تاریک است. جا ندارد. مجبوریم به لباسهای هم چنگ بزنیم. صدایمان را کسی نمیشنود. حتی خودمان از شنیدن زمزمههایمان عاجزیم. فقط میدانیم که داریم زمزمه میکنیم. ما اینجا میمیریم بیآنکه کسی باخبر شود. رژیم غذاییمان مغز است. مغز دارد تمام میشود. شاید از اول هم مغزی در کار نبود. ما چند نفر هستیم. اینجا حبس شدهایم. چشم باز کردیم دیدیم در جهان ناشناختهای هستیم. همینجا هم میپوسیم. زندانبانمان دچار جنون شده. تا به حال رنگ خورشید را ندیدهایم. اینجا جا نیست. مجبوریم به لباسهای یکدیگر چنگ بزنیم. گاهی هم به دیوارههای زندان. ردّ ناخنهایمان مانده. هر بار تکای از دیواره میماند زیر ناخنمان. دیوار ضخامتش کم شده. دارد تمام میشود. مغزی نداریم. از گرسنگی تلف خواهیم شد. از گوشهایمان خون جاریست. مدام داریم زمزمه میکنیم.
چشم باز کردیم. دیدیم در جهان ناشناختهای هستیم. اینبار خبری از زندان و زندانبان نبود. ما آزاد شده بودیم.
چه بر سر زندانبان آمد؟
دلم میخواهد بنویسم اما علامت سؤال، این اجازه را نمیدهد.
میگوید فایدهاش چیست؟ آخرش که چه؟
در مقابل، الکس و یدالله و خانم زهرا دارند جان میدهند برای نوشتن. آنها از این طریق زندهاند؛ اگر ننویسند غمباد میگیرند و در آخر به شکل ترحمآمیزی میمیرند.
ویلیام امّا مدتیست این اطراف دیده نشده.
لوسی سکوت کرده است؛ مردهها که حرف نمیزنند!
و اضافی نیز هم. به دلیل لکنت زبانش.
مست را که نگویید! اینبار چنان زیادهروی کرده که هوشیار را با فرشتهی جبرئیل اشتباه گرفته است.
و من ماندهام میان این آشفته بازار. قلمم را هم که گم کردهام. بدبیاری پشتِ بدبیاری.
اکثرتان اهمیت فریاد را نمیدانید.
فریاد، پس لرزهی مرض لاعلاجی است که به آن میگویند «ترکیدن غدهی حرفوئید»!
شما نمیدانید.
حتی پزشکان و دانشمندان هم از وجود این غده بیخبرند.
چون خودم پیش از مرگم، آن را در تخیلات خویش کشف کردم!
دقیقاً یک جاهایی نزدیک به غدهی تیروئید در حنجرهٔ مان، یک غده داریم به نام حرفوئید که سه مجرا دارد. یک مجرای آن وصل میشود به قلب، دیگری به مغز و آخری به دهان. حرف که نزنیم، فریاد که نزنیم، آن غده میشود یک دمل چرکی. میترکد. مثل چاهی که گرفته باشد، گند و کثافتش میآید بالا و تمام وجودمان را میگیرد. پُر میشویم از لاشهی حرفها و فریادهایی که باید میزدیم و نزدیم. باید میگفتیم و نگفتیم. آخرش هم آنقدر در خودمان دست و پا میزنیم که میمیریم.
اگر از وقتش بگذرد و آن حرفها در غدهمان بمانند، شرایط به مرور زمان سختتر میشود.
مرحله اول، سخت است ولی حرف میزنی در مورد آن.
مرحله دوم، میخواهی آن غدهای که درست شده را از بین ببری ولی طبقهای بالاتر از آن، بغض اضافه شده و سختتر میشود.
اگر موفق بشوی از مرحله دوم بگذری تبریک میگویم، تو توانستی این غده را شکست بدهی.
ولی اگر هم نه...
به مرحله سوم میرسی، مرحلهای که ناامید هستی و نمیتوانی کاری بکنی.
تا در نهایت که از حجم غده حرفوئید و بغض روی آن، دیگر نمیتوانی نفس بکشی...
بیچاره آنهایی که ترکیدن غدهی حرفوئید، مرگشان را رقم میزند اما در پروندهی پزشکی، مقابل علت مرگشان مینویسند: سرطان سینه، مرگ مغزی یا سکتهٔ قلبی.
دیروز، گمانم حوالی غروب بود، یکهو برگشت پرسید که «بزرگترین ترس تو چیه؟». سؤالش غیر منتظره بود؛ همین به لکنت زبانم افزود زمانی که پاسخ دادم «تنـ..تنـ..تـ..تـ..ـنـهـ..ـایی!». تکرار کرد «تنهایی؟». من هم سرم را تکان دادم که یعنی همان. بعدش خواستم تأکید کنم که «نوع سومش. از نوع سومش بیشتر میترسم.» اما نگفتم. به خاطر لکنت زبانم.
میدانم بعدش قرار بود بپرسد «مگه تنهایی هم انواع داره؟!» و سپس من ناچار بودم که توضیح بدهم «آره. نوع اولش اینه که تو تنهایی چون هیچ دوست و آشنایی نداری. نوع دومش اینه که برعکس نوع اول، کلی دوست و آشنا داری؛ اما نمیتونی کنار اونها خودِ خودت باشی. این یعنی تو تنهایی. تو نمیتونی تصمیم بگیری نوع اول تنهایی بدتره یا نوع دومش. اما میتونی مطمئن باشی نوع سومش وحشتناکترینه. نوع سوم تنهایی زمانیه که تو خودت رو نداشته باشی. فرقی نمیکنه که دور و برت شلوغ باشه یا نه! اگه از خودت بیزار باشی؛ تنهایی! تو اگه تنهای نوع اول یا نوع دوم باشی؛ توی خلوتت میتونی حرفای ناگفتهت رو به خودت بزنی. اما اگه تنهای نوع سوم باشی، حتی از انجام اون هم عاجزی. این وحشتناکه. اینکه بری جلوی آینه ولی خودت رو نبینی.»
خلاصه چنین گفتگویی پیش نیامد؛ و چه بهتر که نیامد!
سرعت ناچیزم هنگام سخن گفتن، باعث میشود که نزد عزیزانم، از خیر به زبان آوردن بسیاری از افکارم بگذرم. این محدود کردن، حتی شامل زمانی که در خلوتم بخواهم با خودم حرف بزنم نیز میشود. این من را میترساند. چیزی که بیشتر باعث ترسم میشود این است که امروز صبح، مقابل آیینهی اتاقم ایستادم اما چیزی ندیدم.
______
پ.ن:
معرفی میکنم.
بچهها؛ اضافی.
اضافی؛ بچهها.
آنجا، جا نیست. مکان نیست. یعنی به نزد خود کلمهی مکان هم بروی و به آنجا به عنوان یک مکان اشاره کنی، قاطعانه انکار خواهد کرد. آن چند میلیون سال، سال نیست. زمان نیست. اگر خلاف این را نزد زمان ادعا کنی، چپ چپ نگاهت خواهد کرد.
در آن چیز _که نه مکان قبولش دارد و نه زمان_ موجوداتی زندگی میکنند. زندگی نه! مُردگی! شاید هم تخریب کنندگی! مدام دارند تخریب میکنند، خب! زمین را، آسمان را، عشق را، جان را، اعتماد را، عدالت را، آنها را، آنها را، آنها را.
بله؛ بله. عجب معادل خوبی برای "زندگی کردن" پیدا کردم! زین پس کسی سنم را بپرسد، خواهم گفت «من ایکس سال است که دارم تخریب کنندگی میکنم»! تا حساب کار، دستشان بیاید.
چه داشتم میگفتم؟!...هان!
در آن چیز _که نه مکان قبولش دارد نه زمان_ موجوداتی هستند که همه چیز خوارند. گوشت حیوان زبان بسته را میخورند، علف میخورند، مغز را میخورند، جان را میجوند، حق را تف میکنند، یک گاز از زمین میزنند و یک گاز از آسمان. اصلاً کجای کاری؟ تفریح محبوبشان این است که حرف را نشخوار نکرده، بالا بیاورند! اگر بخواهم منظورم را به طور مؤدبانه برسانم، باید بگویم که بعضیهاشان _هنگام اظهار نظر و اظهار وجود کردن_ کود حیوانی و گیاهی و انسانی به همراه نان اضافه نیز میخورند. تازه به همین هم اکتفا نمیکنند و به کرّات، خودخوری میکنند. کارد بخورد به شکمشان! بس که فکشان مدام میجنبد.
من به قشر خاصی اشاره نمیکنم. فردا نیایید یقهمان را بچسبید و بگویید ویلیام ما را شست و گذاشت گوشهای. اصلاً چه کسی گفت که دارم از انسانها حرف میزنم؟!
خلاصه این همه نطق کردم تا بگویم این چیز _که نه مکان قبولش دارد نه زمان_ کاملاً زادهی تخیلات شخص خودم است و به حدی تلخ و تخیلی است که حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وجود خارجی داشته باشد. مگر آنکه شما با خواندن توضیحاتم یاد چیزی که وجود دارد افتاده باشید.
نکند افتادید؟
در خانه بودیم. یعنی من به همراه خواهرزادهی همسرم، خانم زهرا. هر دو پشت میز صبحانه خوری که نرجس (همسرم) به طرز عجیبی دوستش داشت، نشسته بودیم. من در حال توضیح دادن کاربرد کلمات جدید بودم و او در حال نوشتن. ظاهراً!
تکان دادن مداوم پای راستش و چرخاندن مداد میان انگشتانش نشان از حواس پرتی او میداد. این در حالی بود که او علاقهی زیادی به یادگیری زبان ترکیهای داشت و به محض فارغ شدن از مدرسهای که خودش آن را جهنم مینامید (!) نزد من آمد و خواست که برای او در خانهی خاله جانش کلاس برگزار کنم.
اگر نمیدانستم که او دختر بازیگوشی نیست و به یادگیری علاقه دارد، این مسئولیت را قبول نمیکردم چون این روزها، یعنی از زمانی که خبر بارداری همسرم را شنیده بودم، حوصلهی چندانی نداشتم.
خانم زهرا را خوب میشناختم. تقریباً از ۶ سالگیاش که آن هم سالی بود که با نرجس ازدواج کردم و وارد این خانواده شدم. صمیمی بودیم؛ مانند اغلب پدر و دخترها. اینکه او از ۴ سالگی پدرش را ندیده بود، به عمیقتر شدن رابطهی ما میافزود. من جای پدرش را پر کرده بودم. گاهی جدی جدی حس میکردم پدر او هستم و برایش نصیحتهای پدرانه میگفتم اما بعدش نه او جدی میگرفت نه من. هر دو میزدیم زیر خنده.
از این حرفها گذشته، اینبار خانم زهرا مثل ۴ جلسهای که با هم گذرانده بودیم، مشتاق یادگیری نبود اما من هم به رویش نیاوردم. میدانستم اگر بخواهد چیزی را بگوید، خواهد گفت و نباید زورش کرد.
-خب خانم زهرا. این کلمه رو ببین. یعنی دیوانه. دیوانه به ترکی میشه "Deli".
باز هم مدادش را چرخاند. سپس سر به نشانهی فهمیدن تکان داد. به دفترش اشاره کردم و گفتم:
-حالا یه جملهی تعجبی با این کلمه بساز.
نفسش را بیرون فرستاد. کمی فکر کرد و گفت "bu insanlarin hepsi deli!" (ترجمه: این انسانها همهشون دیوونهان!)
کنجکاو از جملهی عجیبی که ساخته بود، اَبروهای پهنم بیاختیار بالا رفتند و گفتم:
-واقعاً؟!
-بله؛ واقعاً!
-این جملهت شامل حال چه انسانهایی میشه؟
مصمم پاسخ داد:
-همه. حتی من. حتی تو.
-خیلی لطف داری! حالا میتونم چیزی که باعث شده به این تفکر برسی رو بدونم، دختر جان؟
مدادش را روی دفتر رها کرد. نفس عمیقی کشید.
-ام... خب دیشب نشسته بودم کنج اتاقم و ظاهراً کتاب مجموعه اشعار جناب هوشنگ ابتهاج رو میخوندم. میگم ظاهراً چون حواسم به هر چیزی بود الّا اون کتاب! آخه میدونی... فکرم مشغول بود.
در حالی که با خود فکر میکردم چیزی که خانم زهرا به آن فکر میکرده باید خیلی جدی باشد که توانسته حواس او را از کاری که عاشقش است، یعنی شعر خواندن، منعطف کند؛ منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد.
- راستش من دیشب به این نتیجه رسیدم که نیاز دارم به یک روانشناس خبره مراجعه کنم. نه که اتفاق خاصی افتاده باشهها؛ نه! فقط میخوام صحبت کنم چون حس میکنم اگه بیشتر از این صحبت نکنم، احتمالاً فردا روزی کلمههای کنج دهنم قیام کنن و بریزن بیرون! این خیلی برای من بد میشه چون بعدش تیر سرزنش و قضاوت اطرافیانم من رو هدف میگیره. خب از اونجایی که من در جمله بندی و گنجوندن افکارم در قالب جمله افتضاح هستم، پس در این مورد یکم، فقط یکم بهشون حق میدم.
یکهو مکث کرد. سپس انگار که با خودش حرف بزند، سرزنشوار گفت:
-اما این تقصیر من نیست که سردرگمم. طوری سردرگمم که اگه میتونستید مغز من رو باز کنید، چیزی به جز یه اقیانوس گلآلود نمیدیدید. بله؛ گلآلود! قبلاً که کوچیکتر بودم و سرم گرم خالهبازیهای تابستونه و خوش گذرونی با دوستام بود، چیزی جز یه جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که درش ماهیهای قرمز کوچولو شنا میکردن وجود نداشت. اما حالا...حالا یعنی از زمانی که مغزم، چشمام و گوشهام شروع کردن به کار کردن _ و به اون میگن بزرگ شدن_، یکهو خودم رو مقابل میلیونها، حتی میلیاردها فکر مختلف دیدم. در مورد هر چیزی که فکرش رو بکنی و نکنی، فکر کردم. عشق، گذشته، دین، ماهیت، روابط، زندگی، بقال سر کوچه، و حتی مسخرهترین چیزها که اگه بگم، خندهت میگیره! از اونجایی که حس میکردم این افکار فقط برای خودم قابل درک هستن و نه برای دیگران، اونها رو به زبون نیاوردم. هی تلنبار شدن. همین باعث شد اون جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که توش ماهیهای قرمز کوچولو شنا میکنن تبدیل بشه به یک اقیانوس گلآلود که تهش معلوم نیست.
هنگام سخن گفتن، عادتش بود، به هر جا مثل در و دیوار خیره میشد اما به چشمان طرف مقابلش نه. مادرش میگفت به دلیل اعتماد به نفس کمش است اما خودش انکار میکرد. با این حال، اکنون پس از جملهی آخرش، مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:
-دیدی؟ دیدی همین الانش هم جملههام رو چقدر پراکنده و پرت و پلا به زبون آوردم؟ این به این دلیله که من سردرگم هستم و اصلاً برای همینه که میخوام به یک روانشناس مراجعه کنم. اما زمانی که این خواسته رو با مادرم مطرح کردم، با من مخالفت کرد چون اون فکر میکنه فقط دیوونهها به روانشناس نیاز پیدا میکنن! اولش کلی جبهه گرفتم اما وقتی یکم فکر کردم دیدم راست میگه. چون این سردرگمی مرگبار در آیندهای نه چندان دور من رو دیوونه خواهد کرد. این رو مطمئنم عمو جان.
تماس چشمی را قطع کرد و دوباره به در و دیوار و پنجره خیره شد. در همان حال ادامه داد:
-ما انسانها همه دیوونهایم. اما به خاطر ظاهر فریبندهمون، به خاطر گذر فریبندهی زمان، به خاطر مجموعهای از فریبها که تحت عنوان "زندگی" میشناسیمش، غالباً متوجهش نمیشیم.
گمانم حرفهایش تمام شدند که سکوت کرد یا شاید هم متوجه شد که زیادی حرف زده و ناچاراً سخنش را قطع کرد. سپس انگار که از جانب من منتظر حرفی باشد، منتظر نگاهم کرد. حقیقتاً این اولین بار بود که خانم زهرا سر اینجور بحثهای عمیق و طولانی را باز میکرد. عموماً از دهان او جملات گزیده و کمی بیرون میآمد. اینکه بالأخره سفرهی دلش را، کتاب چند صد صفحهای افکارش را گشوده بود، آن هم نزد من، نمیدانم چقدر میتوانست به نفعش تمام شود.
کلمات در ذهنم آمدند و رفتند اما نکردند حداقل یک جملهی ناقابل بسازند. دیگر بیش از این سکوت نکردم و با نابالدی کامل، طوری که واضحاً مشخص بود قصد پیچاندن بحث را دارم، خودکارم را برداشتم و گفتم:
-حرفای قشنگی زدی ولی الان تایم کلاس توئه و میدونی که اگه خالهت بفهمه کلاس زبان ترکی تو رو به کلاس فلسفه و روانشناسی تبدیل کردم، پوست از سرم میکنه. پس فعلاً بیا روی درسمون تمرکز کنیم تا من نظرم دربارهی حرفایی که زدی رو بعد از کلاس بگم. فقط به شرطی که فعلاً سیفون اون اقیانوس گلآلود رو بکشی و روی درسی که بهت میگم تمرکز کنی.
خانم زهرا در حالی که به طور کامل از من ناامید شده بود، چشمانش را بزرگ کرد و با سرزنش گفت:
-عمو جان. وقتی گفتم شما هم دیوونهای، شوخی نمیکردم!
خندیدم. طفلک امیدش به من بود. نمیدانست اقیانوس من از اقیانوس او، مرتبهها گلآلودتر است! هر چه باشد، من هم یک بزرگسال هستم؛ آن هم یک بزرگسال سی و هفت ساله که چند ماه دیگر حس پدر شدن را میچشد.
و چیز دیگری که امروز دربارهی خانم زهرا فهمیدم این بود: او نیز قرار است از آن معدود بزرگسالهایی باشد که یک اقیانوس گلآلود دارد. میپرسید منظورم چیست؟ اگر میتوانستم توضیح بدهم که دیگر یک جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که در آن ماهیهای قرمز کوچک شنا میکنند داشتم؛ نه یک اقیانوس گلآلود!
برای بار هزارم پرسید:
-حالت خوبه؟
مانند دیوانهها سر تکان دادم و صدای خندهام بلند شد.
طاقتش طاق شد. وانگهی برآشفت و فریاد زد:
- افسردهی بدبخت!
دستانم را به هم کوبیدم و با شدت بیشتری خندیدم. دست خودم نبود. آنقدر خندیدم که دهانم پاره شد و اشک از چشمانم سرازیر. سرم را خم کرده بودم. موهای کوتاهی که به تازگی رنگشان کرده بودم، ریخته بودند جلوی صورتم. ثانیهای بعد، نفهمیدم چه شد! دیدم صدای "ها ها" و "هق هق" آمیخته شده و در فضای اتاق تاریکِ فاقد روزن، پیچیده است. دیدم افتادهام به پای او و در حالی که طوری اشک میریختم که انگار دارم درد میکشم، با صدایی که متعلق به من نبود، نالیدم:
- کمکم کن!
دستی جلوی چشمانم تکان خورد؛ هشیار شدم. زمانی که دید به او نگاه میکنم، گفت:
-لوسی! حواست کجاست؟
سپس برای بار هزارم پرسید:
-حالت خوبه؟
با گیجی لبخند زدم. چشم چرخاندم و به اتاقم که به قول مادرم "نورگیر" بود و دو عدد پنجرهی قدی در دیوارش جا خوش کرده بود، نگاهی انداختم. در همان حال پاسخ دادم:
- آره. خوبم!
تصور کنید که تمام ثروتهای جهان ته کشیده است. نه پولی هست، نه سکهای و نه بانکی. آخرین کیسهٔ پول موجود در جهان، در دستان شماست. به انسانها بگویید این کیسهٔ پول به کسی میرسد که به جز من، تنها بازماندهٔ روی کرهی زمین باشد. (فرضاً دستشان به شما نمیرسد و جان خودتان در امان است.) آنگاه کافیست یک گوشه لم بدهید تا یک فیلم زندهٔ جنایی و تراژدی را تماشا کنید و ببینید که این موجودات گرسنه، چگونه برای چنگ زدن به آخرین ریسمانهای بقا، مغز یکدیگر را متلاشی میکنند و از تپهی جسدهای یکدیگر برای رسیدن به آن کیسهٔ پول بالا میروند...!
سلام.
دارم از کنج زندان انفرادی براتون مینویسم.
چرا اینترنت دارم؟ قضیهاش طولانیه. نه وقت دارم توضیح بدم نه حوصله!
اومدم یه سؤال سخت بپرسم.
تنها چیزایی که الان دور و برم هست، یه موش مردهاس، یه ظرف غذای خالی، یه دونه گچ سفید و یه جفت دمپایی. بهترین راه خودکشی با استفاده از این وسیلهها که به ذهنتون میرسه رو برام بنویسید.
یه راه خلاقانه و خفن بنویسید که دهنم باز بمونهها!
ببینم چند نفر دارن توی این مملکت حیف میشن. =))