چشم باز کردم. دیدم در جهان ناشناختهای هستم. همانجا که نه زمان قبولش دارد و نه مکان. هیچ کدام گردن نمیگیرند. اهالیاش همه چیزخوارند. گوشت میخورند، گیاه میخورند، مغز میخورند، حق میخورند. خودخوری هم به کرّات مشاهده شده.
من چشم باز کردم. دیدم در جهان ناشناختهای هستم. همانجا که نه زمان قبولش دارد، نه مکان، و نه آنجایی که نه زمان قبولش دارد و نه مکان! کوچک بود. قفس بود. جا نبود. تاریک بود. ابتدا خیال کردم تنها هستم. تا ۱۶ سالِ تمام، همین عقیده را داشتم. تا این که شبی زمزمهای شنیدم. زمزمههایی شنیدم. یک مرد و یک زن. یک مرد و یک زن و یک دخترک و یک دخترک دیگر. دو تا مرد و یک پیرزن. پچ پچ پچ پچ پچ. نفهمیدم چه شد؛ دیدم خودم هم دیگر دارم با آنها زمزمه میکنم. تاریک بود. کوچک بود. جا نبود. خواه ناخواه دهانمان را دمِ گوشِ یکدیگر چسبانده بودیم. گفتم تاریک بود؟ بله. گفتم. ما به لباس یکدیگر چنگ زده بودیم تا یکدیگر را گم نکنیم. حال آنکه اصلاً جایی برای فرار کردن یا گم شدن نبود. اما دلخوش بودیم دیگر.
ما زمزمه میکردیم. در جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان. حتی ما هم قبولش نداشتیم. گاهی چنگ میزدیم به دیوارههای آن. لگد میزدیم. کفر میگفتیم. اما دست از زمزمه کردن هم برنمیداشتیم. آنجا را نه زمان قبول داشت و نه مکان و نه ما، ولی ما به آن انس پیدا کرده بودیم. پچ پچ پچ پچ پچ. این صدایی بود که در آن قفس شنیده میشد. ما میدانستیم که زندانبان نیز قادر به شنیدن زمزمههاست. یعنی خودش از این موضوع خبر نداشت اما میفهمید دیگر. ما میشنیدیم زندانبان گاهی فریاد میزند. گاهی میخندد. گریه میکند. بسیار گریه میکند. یکبار نزدیک بود سیل ببرد ما را. یکبار نه! چندین بار. ولی ما حتی در ژرفای دریای اشکهای اون نیز دست از زمزمه کردن برنداشتیم. نه تنها برنداشتیم؛ بلکه صدایمان را بلندتر کردیم.
ما حبس شده بودیم در جایی که نه زمان قبولش داشت و نه مکان و نه ما. حتی خود زندانبان هم قبولش نداشت. شاید بیشتر از ما. رژیم غذاییاش گوشت، گیاه، مغز و خودخوری بود. نمیدانم از کجا فهمیدیم. اما فهمیدیم. ما بدون آنکه بدانیم؛ اون را از بر هستیم. حتی گاهی شک میکنیم که نکند ما خودِ او هستیم؟ نکند ما همه زندانبانهایی هستیم که در گوش هم زمزمه میکنند؟ بعید نبود. اینجا تاریک است. چیزی نمیبینیم. ممکن است هر اتفاقی بیفتد.
اینجا جا ندارد. ما به لباسهای چنگ میزنیم. گاهی به دیوارههای زندان. جای ناخنهایمان میماند و حتی ذرهای کمرنگ نمیشود. تاریک است و ما چیزی نمیبینیم ولی خب این را هم به طرز عجیبی میدانیم. ما چند نفر هستیم. چند مرد و چند زن. یک دخترک و یک میانسال. یک پیرزنی که همین اطراف پرسه میزند. ویلیام و الکساندر و خانمزهرا و لوسی و یدالله و اضافی و علامت سؤال و مست و قاصدک و لاجورد و پیرزنی که نامش را نمیدانم و شاید حتی وجود خارجی ندارد. ما مدام در حال زمزمه کردن هستیم. رژیم غذاییمان مغز است. تنها، مغز.
ما اینجا حبس شدیم در جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان و نه همان جایی که نه مکان قبولش دارد و نه زمان و نه حتی خود ما و زندانبان عزیزمان. ما مدام در حال زمزمه کردن هستیم. اینجا تاریک است. جا ندارد. مجبوریم به لباسهای هم چنگ بزنیم. صدایمان را کسی نمیشنود. حتی خودمان از شنیدن زمزمههایمان عاجزیم. فقط میدانیم که داریم زمزمه میکنیم. ما اینجا میمیریم بیآنکه کسی باخبر شود. رژیم غذاییمان مغز است. مغز دارد تمام میشود. شاید از اول هم مغزی در کار نبود. ما چند نفر هستیم. اینجا حبس شدهایم. چشم باز کردیم دیدیم در جهان ناشناختهای هستیم. همینجا هم میپوسیم. زندانبانمان دچار جنون شده. تا به حال رنگ خورشید را ندیدهایم. اینجا جا نیست. مجبوریم به لباسهای یکدیگر چنگ بزنیم. گاهی هم به دیوارههای زندان. ردّ ناخنهایمان مانده. هر بار تکای از دیواره میماند زیر ناخنمان. دیوار ضخامتش کم شده. دارد تمام میشود. مغزی نداریم. از گرسنگی تلف خواهیم شد. از گوشهایمان خون جاریست. مدام داریم زمزمه میکنیم.
چشم باز کردیم. دیدیم در جهان ناشناختهای هستیم. اینبار خبری از زندان و زندانبان نبود. ما آزاد شده بودیم.
چه بر سر زندانبان آمد؟