در خانه بودیم. یعنی من به همراه خواهرزادهی همسرم، خانم زهرا. هر دو پشت میز صبحانه خوری که نرجس (همسرم) به طرز عجیبی دوستش داشت، نشسته بودیم. من در حال توضیح دادن کاربرد کلمات جدید بودم و او در حال نوشتن. ظاهراً!
تکان دادن مداوم پای راستش و چرخاندن مداد میان انگشتانش نشان از حواس پرتی او میداد. این در حالی بود که او علاقهی زیادی به یادگیری زبان ترکیهای داشت و به محض فارغ شدن از مدرسهای که خودش آن را جهنم مینامید (!) نزد من آمد و خواست که برای او در خانهی خاله جانش کلاس برگزار کنم.
اگر نمیدانستم که او دختر بازیگوشی نیست و به یادگیری علاقه دارد، این مسئولیت را قبول نمیکردم چون این روزها، یعنی از زمانی که خبر بارداری همسرم را شنیده بودم، حوصلهی چندانی نداشتم.
خانم زهرا را خوب میشناختم. تقریباً از ۶ سالگیاش که آن هم سالی بود که با نرجس ازدواج کردم و وارد این خانواده شدم. صمیمی بودیم؛ مانند اغلب پدر و دخترها. اینکه او از ۴ سالگی پدرش را ندیده بود، به عمیقتر شدن رابطهی ما میافزود. من جای پدرش را پر کرده بودم. گاهی جدی جدی حس میکردم پدر او هستم و برایش نصیحتهای پدرانه میگفتم اما بعدش نه او جدی میگرفت نه من. هر دو میزدیم زیر خنده.
از این حرفها گذشته، اینبار خانم زهرا مثل ۴ جلسهای که با هم گذرانده بودیم، مشتاق یادگیری نبود اما من هم به رویش نیاوردم. میدانستم اگر بخواهد چیزی را بگوید، خواهد گفت و نباید زورش کرد.
-خب خانم زهرا. این کلمه رو ببین. یعنی دیوانه. دیوانه به ترکی میشه "Deli".
باز هم مدادش را چرخاند. سپس سر به نشانهی فهمیدن تکان داد. به دفترش اشاره کردم و گفتم:
-حالا یه جملهی تعجبی با این کلمه بساز.
نفسش را بیرون فرستاد. کمی فکر کرد و گفت "bu insanlarin hepsi deli!" (ترجمه: این انسانها همهشون دیوونهان!)
کنجکاو از جملهی عجیبی که ساخته بود، اَبروهای پهنم بیاختیار بالا رفتند و گفتم:
-واقعاً؟!
-بله؛ واقعاً!
-این جملهت شامل حال چه انسانهایی میشه؟
مصمم پاسخ داد:
-همه. حتی من. حتی تو.
-خیلی لطف داری! حالا میتونم چیزی که باعث شده به این تفکر برسی رو بدونم، دختر جان؟
مدادش را روی دفتر رها کرد. نفس عمیقی کشید.
-ام... خب دیشب نشسته بودم کنج اتاقم و ظاهراً کتاب مجموعه اشعار جناب هوشنگ ابتهاج رو میخوندم. میگم ظاهراً چون حواسم به هر چیزی بود الّا اون کتاب! آخه میدونی... فکرم مشغول بود.
در حالی که با خود فکر میکردم چیزی که خانم زهرا به آن فکر میکرده باید خیلی جدی باشد که توانسته حواس او را از کاری که عاشقش است، یعنی شعر خواندن، منعطف کند؛ منتظر ماندم تا حرفش را ادامه دهد.
- راستش من دیشب به این نتیجه رسیدم که نیاز دارم به یک روانشناس خبره مراجعه کنم. نه که اتفاق خاصی افتاده باشهها؛ نه! فقط میخوام صحبت کنم چون حس میکنم اگه بیشتر از این صحبت نکنم، احتمالاً فردا روزی کلمههای کنج دهنم قیام کنن و بریزن بیرون! این خیلی برای من بد میشه چون بعدش تیر سرزنش و قضاوت اطرافیانم من رو هدف میگیره. خب از اونجایی که من در جمله بندی و گنجوندن افکارم در قالب جمله افتضاح هستم، پس در این مورد یکم، فقط یکم بهشون حق میدم.
یکهو مکث کرد. سپس انگار که با خودش حرف بزند، سرزنشوار گفت:
-اما این تقصیر من نیست که سردرگمم. طوری سردرگمم که اگه میتونستید مغز من رو باز کنید، چیزی به جز یه اقیانوس گلآلود نمیدیدید. بله؛ گلآلود! قبلاً که کوچیکتر بودم و سرم گرم خالهبازیهای تابستونه و خوش گذرونی با دوستام بود، چیزی جز یه جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که درش ماهیهای قرمز کوچولو شنا میکردن وجود نداشت. اما حالا...حالا یعنی از زمانی که مغزم، چشمام و گوشهام شروع کردن به کار کردن _ و به اون میگن بزرگ شدن_، یکهو خودم رو مقابل میلیونها، حتی میلیاردها فکر مختلف دیدم. در مورد هر چیزی که فکرش رو بکنی و نکنی، فکر کردم. عشق، گذشته، دین، ماهیت، روابط، زندگی، بقال سر کوچه، و حتی مسخرهترین چیزها که اگه بگم، خندهت میگیره! از اونجایی که حس میکردم این افکار فقط برای خودم قابل درک هستن و نه برای دیگران، اونها رو به زبون نیاوردم. هی تلنبار شدن. همین باعث شد اون جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که توش ماهیهای قرمز کوچولو شنا میکنن تبدیل بشه به یک اقیانوس گلآلود که تهش معلوم نیست.
هنگام سخن گفتن، عادتش بود، به هر جا مثل در و دیوار خیره میشد اما به چشمان طرف مقابلش نه. مادرش میگفت به دلیل اعتماد به نفس کمش است اما خودش انکار میکرد. با این حال، اکنون پس از جملهی آخرش، مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:
-دیدی؟ دیدی همین الانش هم جملههام رو چقدر پراکنده و پرت و پلا به زبون آوردم؟ این به این دلیله که من سردرگم هستم و اصلاً برای همینه که میخوام به یک روانشناس مراجعه کنم. اما زمانی که این خواسته رو با مادرم مطرح کردم، با من مخالفت کرد چون اون فکر میکنه فقط دیوونهها به روانشناس نیاز پیدا میکنن! اولش کلی جبهه گرفتم اما وقتی یکم فکر کردم دیدم راست میگه. چون این سردرگمی مرگبار در آیندهای نه چندان دور من رو دیوونه خواهد کرد. این رو مطمئنم عمو جان.
تماس چشمی را قطع کرد و دوباره به در و دیوار و پنجره خیره شد. در همان حال ادامه داد:
-ما انسانها همه دیوونهایم. اما به خاطر ظاهر فریبندهمون، به خاطر گذر فریبندهی زمان، به خاطر مجموعهای از فریبها که تحت عنوان "زندگی" میشناسیمش، غالباً متوجهش نمیشیم.
گمانم حرفهایش تمام شدند که سکوت کرد یا شاید هم متوجه شد که زیادی حرف زده و ناچاراً سخنش را قطع کرد. سپس انگار که از جانب من منتظر حرفی باشد، منتظر نگاهم کرد. حقیقتاً این اولین بار بود که خانم زهرا سر اینجور بحثهای عمیق و طولانی را باز میکرد. عموماً از دهان او جملات گزیده و کمی بیرون میآمد. اینکه بالأخره سفرهی دلش را، کتاب چند صد صفحهای افکارش را گشوده بود، آن هم نزد من، نمیدانم چقدر میتوانست به نفعش تمام شود.
کلمات در ذهنم آمدند و رفتند اما نکردند حداقل یک جملهی ناقابل بسازند. دیگر بیش از این سکوت نکردم و با نابالدی کامل، طوری که واضحاً مشخص بود قصد پیچاندن بحث را دارم، خودکارم را برداشتم و گفتم:
-حرفای قشنگی زدی ولی الان تایم کلاس توئه و میدونی که اگه خالهت بفهمه کلاس زبان ترکی تو رو به کلاس فلسفه و روانشناسی تبدیل کردم، پوست از سرم میکنه. پس فعلاً بیا روی درسمون تمرکز کنیم تا من نظرم دربارهی حرفایی که زدی رو بعد از کلاس بگم. فقط به شرطی که فعلاً سیفون اون اقیانوس گلآلود رو بکشی و روی درسی که بهت میگم تمرکز کنی.
خانم زهرا در حالی که به طور کامل از من ناامید شده بود، چشمانش را بزرگ کرد و با سرزنش گفت:
-عمو جان. وقتی گفتم شما هم دیوونهای، شوخی نمیکردم!
خندیدم. طفلک امیدش به من بود. نمیدانست اقیانوس من از اقیانوس او، مرتبهها گلآلودتر است! هر چه باشد، من هم یک بزرگسال هستم؛ آن هم یک بزرگسال سی و هفت ساله که چند ماه دیگر حس پدر شدن را میچشد.
و چیز دیگری که امروز دربارهی خانم زهرا فهمیدم این بود: او نیز قرار است از آن معدود بزرگسالهایی باشد که یک اقیانوس گلآلود دارد. میپرسید منظورم چیست؟ اگر میتوانستم توضیح بدهم که دیگر یک جویبار خیلی خیلی زلال و جاری که در آن ماهیهای قرمز کوچک شنا میکنند داشتم؛ نه یک اقیانوس گلآلود!