رَفْرَفْه‌ی حُروفْ

#لوسی

 

پیشنهاد می‌کنم در حین خواندن نامه، این موسیقی* بیکلام رو هم پلی کنید. حس خوبی میده.

*[مشخصات: موسیقی The Most Beautiful Thing I'll Never Have از Mustafa Avşaroğlu ]

 

 

ونسان ویلم ون‌گوگ¹ عزیز؛ 

سلام.

مدت‌ها بود که دلم می‌خواست برایت نامه‌ای بنویسم و اکنون که در حال نوشتن این کلمات هستم، سر از پا نمی‌شناسم. باید اعتراف کنم که هیجان‌زده هستم و من در چنین وقت‌هایی بسیار ورّاج می‌شوم؛ پس اگر خسته یا بی‌حوصله هستی، توصیه می‌کنم که نامه را به درون پاکتش برگردانی و سر فرصت که احساس بهتری داشتی، به سراغ آن بیایی. 

ون‌گوگ عزیز؛ 

شاید تو مرا نشناسی اما من تو را مانند گتسبی بزرگ² که به کرّات مطالعه‌اش کرده‌ام، از برم. می‌دانم که از دورهٔ جوانی‌ات دل خوشی نداشتی؛ می‌دانم که عاشق رنگ زرد و گل آفتاب‌گردان بودی؛ در زندگی با شکست‌های بسیاری مواجه شدی و دو چیز را می‌پرستیدی: «نقاشی و برادرت، تئو!». 

آخ! چقدر دلم می‌خواست اینجا بودی؛ با یکدیگر دربارهٔ‌ی جادوی سبک امپرسیونیسم³ بحث می‌کردیم؛ از کافه‌های شبانهٔ‌ فرانسه و گل‌های آفتاب گردان پرتره می‌کشیدیم؛ نقاشی می‌کردیم تا جایی که بمیریم(!) حتی اگر بدانیم که تابلوهایمان شاید هیچگاه دیده نشوند و در کنج خانه خاک بخورند! 

این نامه را نوشتم تا به تو بگویم که نقاشی‌هایت فوق‌العاده‌اند! آن‌ها آدمی را مسخ می‌کنند و اگر کمی بیشتر به آن‌ها خیره شوی، می‌توانی اجزای زندهٔ درون آن را ببینی. اگر کسی درباره‌ی تابلوهایت، نظری خلافِ این دیدگاه را گفت، به او توجّه نکن چون احتمالاً او درکی از هنر ندارد! 

نگران نباش، ون‌گوگ عزیز. 

درست است که در عمر کوتاه سی و هفت‌ ساله‌ات کسی زیبایی شب‌های پر ستاره⁴، درختان سرو⁴ و سیب‌زمینی خواران⁴ را ندید اما اکنون نام تو زبانزد هنر دوستان جهان است و تابلوهایت بر در و دیوار موزه‌ها و خانه‌ها نصب شده است. 

ونسان ون‌گوگ عزیز،

تو نقاشی را می‌پرستیدی؛ زبان رنگ‌ها را می‌شناختی؛ تمام داراییِ اندکت را خرج تهیه‌ی ابزار نقاشی می‌کردی؛ برای هنر نقاشی ارزش قائل می‌شدی و شاید به همین دلیل است که در نیمکرهٔ راست مغزم ورطه‌ی وسیعی را اشغال کرده‌ای. 

عذر می‌خواهم که نمی‌توانم بیش‌ از این برایت بنویسم. ناچارم که بروم. دلیلش را در نامهٔ بعدی برایت شرح خواهم داد. 

به برادر دوست‌داشتنی‌ات، تئو، سلام من را برسان و از طرف من بابت حمایت‌های بی‌دریغی که از تو کرد، تشکر کن. 

بدرود. 

۲۶اُم اسفند ماه ۱۳۹۸

«دوستدار تو: لوسی»

 

1- وَنسان ویلِم ون‌گوگ، نقاش حاذق هلندی است که در سبک امپرسیونیسم مهارت داشت. از ۲۷ سالگی به طور جدی قدم در وادی هنر نقاشی گذاشت و تا پایان عمر ۳۷ سالگی خود، ۱۶۰۰ اثر خلق کرد و در آخر، با خودکشی به زندگی خود پایان داد.

2-دومین رمان بزرگ قرن بیستم، اثرِ اسکات فیتز جرالد

3-سبکی از نقاشی که در آن عموماً از رنگ‌های روشن استفاده می‌شود و نقاش سعی می‌کند با ترکیب رنگ‌ها و ضربات شکسته و پی در پی قلمو، زاویهٔ نور را نمایش دهد. ترکیب رنگ در این سبک بدینگونه است که مثلا برای به کار بردن رنگ نارنجی، زرد و قرمز با هم ترکیب نمی‌شوند بلکه این دو رنگ در کنار هم در تابلو به گونه‌ای به کار می‌روند که به بیننده حس رنگ نارنجی را القا کنند. (فکر کنم خیلی کامل توضیح دادم!)

4-نام چند اثرِ مشهور از ونسان ون‌گوگ

اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 

احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من «گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید «چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید «این یک راز است!»

 

 

+گوش کنیم :) 

اگر به موسیقی بیکلام ویالون علاقه دارید، این آهنگ می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. (روی کلمه‌ی آهنگ کلیک کنید)

مشخصات: آهنگ Lost tales آلبوم Awakening از فردریکو مکوزی

می‌گوید:

-بزرگترین رؤیات چیه؟ 
نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
-اینکه یه پروانه باشم.
بلافاصله می‌پرسد:
-چرا؟ 
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.
-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.
صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: 
-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! 
-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانواده‌ام هستم و اون‌هارو می‌پرستم. دوست‌های خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم. 
-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!
در دل پاسخ دادم "از تنها چیزی که راضی نیستم، «خودم» هستم! " اما به زبان گفتم:
- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کننده‌اس. احتمالا پروانه‌ها هم به این موضوع پی بردن.
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم. 
پروانه رفته بود.

 

دردی که پینه بسته

ایوب گشته فرهاد

صبری که ماند و آه از

عمری که رفت بر باد

 

هر آدمی که آمد

لبخند روی لب داشت

حاشا بر این جماعت

ویرانه‌های آباد

 

مرغی که آسمانیست

در دام لانه کرده

صید از فرار خسته

دیوانه گشته صیاد

 

کس یاد کس نباشد

الا در این دو جنبه

یا چهره حور باشد

یا روح گردد آزاد

 

زین دردها که گفتیم

موجی ز غم برآمد

سهراب قایقت کو؟

در شهر مُرده فریاد

 

|فاضل نادرپیشه|

 

سلام. من اینجا مدعی نیستم. مدعی نیستم که یک بلاگر حرفه‌ای هستم، یا یه نویسنده، یا یه شاعر، یا یه روشنفکر، یا فاخر و از اینجور ادعاهای چرت و پرت! 

من فقط می‌نویسم. اینکه به قول بعضی‌ها زرد می‌نویسم یا صورتیِ کثیف یا سبز لجنی(!) به هیچ احد الناسی مربوط نیست. 

دیگه گفتم از همین پستِ اول اتمام حجّت کنم. هر کی نوشته‌هام رو خوند، قدمش سر چشم. هر کی هم نخوند، مهم نیست! 

​​​​​