دیروز، گمانم حوالی غروب بود، یکهو برگشت پرسید که «بزرگترین ترس تو چیه؟». سؤالش غیر منتظره بود؛ همین به لکنت زبانم افزود زمانی که پاسخ دادم «تنـ..تنـ..تـ..تـ..ـنـهـ..ـایی!». تکرار کرد «تنهایی؟». من هم سرم را تکان دادم که یعنی همان. بعدش خواستم تأکید کنم که «نوع سومش. از نوع سومش بیشتر میترسم.» اما نگفتم. به خاطر لکنت زبانم.
میدانم بعدش قرار بود بپرسد «مگه تنهایی هم انواع داره؟!» و سپس من ناچار بودم که توضیح بدهم «آره. نوع اولش اینه که تو تنهایی چون هیچ دوست و آشنایی نداری. نوع دومش اینه که برعکس نوع اول، کلی دوست و آشنا داری؛ اما نمیتونی کنار اونها خودِ خودت باشی. این یعنی تو تنهایی. تو نمیتونی تصمیم بگیری نوع اول تنهایی بدتره یا نوع دومش. اما میتونی مطمئن باشی نوع سومش وحشتناکترینه. نوع سوم تنهایی زمانیه که تو خودت رو نداشته باشی. فرقی نمیکنه که دور و برت شلوغ باشه یا نه! اگه از خودت بیزار باشی؛ تنهایی! تو اگه تنهای نوع اول یا نوع دوم باشی؛ توی خلوتت میتونی حرفای ناگفتهت رو به خودت بزنی. اما اگه تنهای نوع سوم باشی، حتی از انجام اون هم عاجزی. این وحشتناکه. اینکه بری جلوی آینه ولی خودت رو نبینی.»
خلاصه چنین گفتگویی پیش نیامد؛ و چه بهتر که نیامد!
سرعت ناچیزم هنگام سخن گفتن، باعث میشود که نزد عزیزانم، از خیر به زبان آوردن بسیاری از افکارم بگذرم. این محدود کردن، حتی شامل زمانی که در خلوتم بخواهم با خودم حرف بزنم نیز میشود. این من را میترساند. چیزی که بیشتر باعث ترسم میشود این است که امروز صبح، مقابل آیینهی اتاقم ایستادم اما چیزی ندیدم.
______
پ.ن:
معرفی میکنم.
بچهها؛ اضافی.
اضافی؛ بچهها.